بسمه متعالى
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
دوستان عزيز اين شعر براي أم البنين أجر شما با زهراء عليها السلام
مخوان جانا دگر ام البنينم
كه من با محنت دنيا قرينم
مرا ام البنين گفتند، چون من
پسرها داشتم ز آن شاه دينم
جوانان هر يكى چون ماه تابان
بدندى از يسار و از يمينم
ولى امروز بى بال و پرستم
نه فرزندان، نه سلطان مبينم
مرا ام البنين هر كس كه خواند
كنم ياد از بنين نازنينم
به خاطر آورم آن مه جبينان
زنم سيلى به رخسار و جبينم
به نام عبد الله و عثمان و جعفر
دگر عباس آن در ثمينم
*********************
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
أم البنين مضطر نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر، ديگر پسر ندارم
زنها!مرا نگوييد أم البنين از اين پس
من ام بى بنينم، ديگر پسر ندارم
مرا ام البنين ديگر مخوانيد
به آه و نالهام يارى نماييد
بنالم بهر عباسم شب و روز
شده آهم به جانم آتش افروز
به دشت كربلا آن مه جبينم
شنيدم بود سقاى حسينم
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
حسينش تشنه بود، از آب لب بست
گذشت از آب و كسب آبرو كرد
به سوى خيمهها با آب رو كرد
ز نخلستان چو بر سوى خيم شد
به دست اشقيا دستش قلم شد
شنيدم آنكه جدا شد ز قامت عباس
دو دست، بر اثر ظلم قوم حق نشناس
به چشم راست خدنگش رسيده از الماس
چمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل ياس
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
دوستان عزيز اين شعر براي أم البنين أجر شما با زهراء عليها السلام
مخوان جانا دگر ام البنينم
كه من با محنت دنيا قرينم
مرا ام البنين گفتند، چون من
پسرها داشتم ز آن شاه دينم
جوانان هر يكى چون ماه تابان
بدندى از يسار و از يمينم
ولى امروز بى بال و پرستم
نه فرزندان، نه سلطان مبينم
مرا ام البنين هر كس كه خواند
كنم ياد از بنين نازنينم
به خاطر آورم آن مه جبينان
زنم سيلى به رخسار و جبينم
به نام عبد الله و عثمان و جعفر
دگر عباس آن در ثمينم
*********************
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
أم البنين مضطر نالد چو مرغ بى پر
گويد به ديده تر، ديگر پسر ندارم
زنها!مرا نگوييد أم البنين از اين پس
من ام بى بنينم، ديگر پسر ندارم
مرا ام البنين ديگر مخوانيد
به آه و نالهام يارى نماييد
بنالم بهر عباسم شب و روز
شده آهم به جانم آتش افروز
به دشت كربلا آن مه جبينم
شنيدم بود سقاى حسينم
به دريا پا نهاد و تشنه برگشت
حسينش تشنه بود، از آب لب بست
گذشت از آب و كسب آبرو كرد
به سوى خيمهها با آب رو كرد
ز نخلستان چو بر سوى خيم شد
به دست اشقيا دستش قلم شد
شنيدم آنكه جدا شد ز قامت عباس
دو دست، بر اثر ظلم قوم حق نشناس
به چشم راست خدنگش رسيده از الماس
چمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل ياس
تعليق